پرنسس خونمون محیا پرنسس خونمون محیا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

Thanks God for my life

محیادر پایان 7ماهگی و عروسک بیچاره به روایت تصویر..

      عسلم  نفسم عروسکم  دلبرکم  شیرنکم شیطونکم  دخترکم    آغاز هشتمین ماه از  تولد زندگی بخشت مبارک   خیلی دوستت داریییییییییییییییییییییییییم         اینم یه داستان تصویری از شیطنت هات برای هدیه ی تولدت       محیا : دهن خودم به پاهام نمیرسه! بده پاهاتو بخورم ببینم چه مزه ایه...     کجا فرار میکنی؟؟؟     مامی چرا نمیده پاهاشو بخورم؟؟؟  من پا میخوام     ...
31 مرداد 1392

این روزهای عروسک شیطون بلا

  وای محیا ماشالله خیلی شیطون شدی...سینه خیز که میری میخوای به همه چی دست بزنی.همه چی رو لمس کنی.ولی بدی اش اینه که هر چی پیدا میکنی مستقیم میره دهنت! واسه همین باید همش چشمم بهت باشه.تا چیز کوچولویی رو نذاری دهنت و حتما باید هر چیز تازه ای که کشف میکنی مزه مزه کنی حتی مبل !!!!     محیا : مامانی بذارم ببینم مبل چه مزه ایه؟؟؟         بد مزه بود خوشم نیومد! دهنم مور مور شد       روی زمین گریه میکنی که بیای بغلم ...بلندت میکنم گریه میکنی که بری پایین وقتی خیلی کوچولو بودی فقط چهار تا چیز میخواستی شیر خواب پوشک تازه آروغ زدن...
29 مرداد 1392

دلم پر میشه از احساس...

  ببین گاهی یه وقتایی دلم پر میشه از احساس   نه میخوابم نه بیدارم , از این چشمای من پیداست...   وقتی یادم میاد چطور  توی دلم بودی  از  تنگی نفس و سرفه های شبانه نفسم در نمیومد... وقتی یادم میاد چطور بعد زایمان دچار مشگل مثانه ای شده بودم و تا ١٥ روز  بابات از گریه ی من چشاش تر میشد... وقتی یادم میاد  تا دو ماهگیت زمانی که با آرامش شیر میخوردی من از درد  ترک سینه هام  پاهامو میکوبیدم زمین .   حالا حسودیم میشه که خودتو برای دیگران ملوس کنی! میدونی از کجا دلم پره؟ از اونجایی که فردای عید فطر   رفته بودم عروسی و ٤ساعت پیش عزیز بودی ب...
26 مرداد 1392

عید فطر

  همیشه “اولین”ها طعم دیگری دارند : اولین غروب رمضان اولین لحظه ربنا اولین چای و خرما اولین افطار و اولین دعا ولی … طعم تلخ غروب “آخرین” روز رمضان . . گناه رفته در چشمم ، خدا دارد فوت می کند ؛ این اشک ها بی دلیل نیست ! عاشقانه هایت با خدا سرشار از معنویت !   عید فطر مبارک …     وای چه پزی با لباسهای جدید عیدت میدی یه لباس که این همه فخر نداره دخترم!       عید فطر صبحونه خونه عزیز اینا بودیم .این عکس بالایی ات رو هم  اونجا انداختم و بعد دید و بازدید از بزرگتر های دیگه  ... خدارو شکر منوال هر ...
22 مرداد 1392

آخرش سرت کلاه رفت خوشگلم ...!

بالا خره نزدیک چهار ماهگیت ! 28 اریبهشت تونستی یه ذره پستونک بخوری. آخه چون همش دستهات رو میخوردی گفتم تلاش کنم بهت پستونک بخورونم ... آخه دستهات زودکثیف َمیشه گلم          چقدر هم بهت میاد و بانمک میشی   ...
20 مرداد 1392

دوست جدیدت

دو روز قبل عید همکارم سحر جون بااوین دخترکوچولوش واسه یک نهار خودمونی وغیرتشریفاتی اومدن خونمون که رسیدنی آوین جون خواب بود بعد بیدار شدن ماشالله کبکش خروس میخوند.ولی شما از صبح بیدار بودی وشدیدا خوابت میومد... ولی در کل خیلی خوش گذشت مخصوصا که خاله ندا هم اومد وکلی کمک دستم شد. مرسی خاله جون         محیا : وای پاشین برین میخوام بخوابم ... آوین: مامان من نزدم ها خودش گریه میکنه ...
20 مرداد 1392

آهن و سیاه شدن دندونها

مامانها شما همتون قطره  آهن میدین به نی نی هاتون؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یکی  میگفت مولتی ویتامین  هم دندونا رو سیاه میکنه.!!!!! یکی  دیگه میگفت به جای آهن شربت زینک بدی دندوناشم سیاه نمیشه! نظرتون چیه؟؟؟؟؟؟ ! لطفا نظر و تجربه تون رو بگین احتیاج دارم با تشکر مامان الهام ...
13 مرداد 1392

آغاز سینه خیز رفتن

امروز خیلی سورپرایزم کردی وروجک... تا دیروز که یه ذره هم نمیرفتی جلو امروز صبح که پاشدی .دیدم قشنگ یه دستت رو تکیه گاه کردی و با اون یکی سینه خیز خودتو میکشی  و  یه نیم متری رفتی طرف موبایلم آخه من موندم شما بچه های این دوره زمونه از کجا وسایل فن آوری رو میشناسین که وقتی اونا رو می مبینین عروسک وگربه و...هیچی هدفتون رو عوض نمیکنه ! وای چرخش سینه خیزت رو هم که نگو! عاشقشم... وقتی یه چیزی رو که میخوای جا شو عوض میکنم  قشنگ بدون اینکه مرکز دوران رو عوض کنی 360 درجه میچرخی    آفرین صد آفرین  دختر خوب ونازنین   فرشته ی روی زمین ...
13 مرداد 1392

گردش در نصف شب..!!!!!!

دیشب حدود ساعت 12 اینا خاله ندا زنگید که میخوایم بریم باغمون ..هستین؟ شما هم انگار که برنامه ریزی کرده باشی.قبلش قشنگ دو سه ساعتی خوابیده بودی و حالت حسابی ساز گردش میزد. خلاصه به همراه عزیز اینا ومامان جون و خاله اینا تا ساعت 3نصف شب اونجا بودیم. اونجا سردت شد خاله یه دستمال پیدا کرد که ببندی به سرت وای که چقدر باهاش خودنی شده بودی... آخه یه بچه چقدر میتونه خوشمزه باشه!!!!!!!!!!! مواظب خودت باش چون همه اون شب قصد داشتند بخورنت    اینم از قیافه ی خواب آلودت که بالاخره ساعت دو ونیم شب خوابیدی.. .البته با تاب خوردن توی بغل عزیز جون!   ...
13 مرداد 1392

مادرانه ...

قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی، کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن. از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من گذر کردم، اشکهایی را بریز که من ریختم، دردها و خوشیهای من را تجربه کن، سالهایی را بگذران که من گذراندم... روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم، دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن، همانطور که من انجام دادم ... بعد، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی....   دختر کوچکم وقتی برای خوراندن قطره ی آهن سعی میکنم یه ذره گریه کنی تا مستقیم بریزم گلوت  که دندونای تازه در حال رشدت سیاه نشه با خودت چی فکر میکنی...؟ حتما میگی چه مامان بدی ! گریه ی من رو در میاره تا قطره بریز...
12 مرداد 1392